انسانیت، نه در قصرهای باشکوه، بلکه در کثیفترین محلههای پاریس و در قلب کسانی یافت میشود که چیزی جز «یکدیگر» برای از دست دادن ندارند. رومن گاری در این شاهکارِ بیبدیل، به ما ثابت میکند که برای ادامه دادن، داشتنِ دلیلی برای دوست داشتن، حتی ضروریتر از نانی برای خوردن است.
کتاب «زندگی در پیش رو» (The Life Before Us) که تحت نام مستعارِ «امیل آژار» منتشر شد و جایزه گنکور را برای دومین بار (به شکلی استثنایی) نصیب گاری کرد، داستانی از رنج، وفاداری و عشقی نامتعارف است. راوی داستان، «مومو»، پسربچهی مسلمانی است که در نوانخانهی «مادام رزا» (یک پیرزن یهودی و بازماندهی آشویتس که اکنون از فرزندانِ زنانِ خیابانی نگهداری میکند) بزرگ میشود. این رمان، مرثیهای است برای حاشیهنشینان و ستایشی است از پیوند میان دو روحِ تنها که در دنیایی بیرحم، پناهگاهِ یکدیگر شدهاند.
لایههای عمیق و درونمایههای رمان:
-
عشقِ فراتر از نژاد و مذهب: پیوند میان مومویِ مسلمان و مادام رزایِ یهودی، پاسخی دندانشکن به تمامِ تضادهای ایدئولوژیک جهان است. گاری نشان میدهد که دردِ مشترک و نیاز به عاطفه، تمامِ مرزهای قراردادی را فرو میریزد.
-
زیباییشناسیِ زشتی: نویسنده با مهارتی شگفتانگیز، فقر، بیماری و زوالِ جسمانی مادام رزا را به تصویر میکشد، اما از دلِ این زشتیها، چنان معنای عمیقی از شکوهِ انسانی بیرون میکشد که خواننده را مسحور میکند.
-
ترس از تنهایی و مرگ: تمامِ دغدغهی مادام رزا، فرار از پلیس و بازگشت به اردوگاههای کار اجباری نیست، بلکه ترس از این است که «بیکس» بمیرد. مومو، با وجودِ سنِ کم، نگهبانِ این ترس میشود و تا آخرین لحظه در کنار او میماند.
-
بلوغِ پیشرس در لجنزار: مومو جهان را از دریچهی فقر و فساد میبیند، اما نگاهِ او آلوده نیست. او فیلسوفی کوچک است که میپرسد: «آیا بدون عشق هم میتوان زندگی کرد؟» و کلِ رمان پاسخی است به این پرسشِ بنیادین.
-
طنزِ تلخ (Black Humor): رومن گاری با استفاده از زبانِ ساده و گاهی عامیانهی یک کودک، لحظاتی خلق میکند که خواننده همزمان لبخند میزند و اشک میریزد. این تضاد، قدرتِ تاثیرگذاریِ داستان را دوچندان کرده است.
این رمان برای کسانی که به دنبالِ درکِ جوهرهی نابِ زندگی در میانِ ویرانهها هستند، یک تجربهی بیتکرار است. «زندگی در پیش رو» به ما یادآوری میکند که بزرگترین شجاعتِ بشر، نه در پیروزیهای بزرگ، بلکه در تواناییِ «دوست داشتن» در شرایطی است که هیچ امیدی باقی نمانده است. گاری در انتهای کتاب با جملهای ماندگار، تکلیفِ خواننده را روشن میکند: «باید دوست داشت.»

نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.